حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نور چشمی

2 ماهگی

سلام عزیرم لعنت به یزید،  شما امروز 2 ماه از عمر انشاءالله پربرکتت رو پشت سر گذاشتید. جیگرکم کمی بزرگتر شدی ولی هرچی هم بزرگ و بزرگ تر بشی باز تو دل من و بابایی جا می شی، خونه اصلی تو اونجاست.   عزیزکم   حلما فشن (عزیزکم این عکسا مال عید غدیره) ...
30 آبان 1391

محرم

حلما خانم عزیزکم امسال اولین محرم شماست. محرم ما برا امام حسین سیاه می پوشیم تا ارادتمون رو به ایشون و خاندانشون نشون بدیم مامان برا شما لباس مشکی درست کرده تا شما هم . . . بله جیگرکم. انشاء الله تو آینده به انتخاب خودت برا امامت سیاه بپوشی و به امام زمان شهادتشون رو تسلیت بگی.   جیگر منی حلما ...
28 آبان 1391

خوابت نمی یاد

سلام نی نی خوابت میاد چشمات از خواب داره پاره می شه بخواب جیگرکم. دلم کمی برات می سوزه انگار دنیا اومدی که بخوابی! شیر بخوره بخوابه، ببر حموم خسته می شه می خوابه، باهاش بازی کنید خسته می شه می خوابه، تکونش بدید بخوابه، و . . . البته خودت بی تقصیر نیستی چون بیداری مدام بهونه می گیری انگار زود حوصله ات سر می ره ولی عزیزکم همه چیز باید برا شما تازگی داشته باشه هوا هم سرده نمی شه بردت بیرون نی نی = آدم خل و چل کن کوچولو از وقتی شما پا تو گذاشتی تو زندگی ما من و بابایی و همه اطرافیان -بلانسبت شون ،دور از جونشون-خل و چل شدن، همه ادایی در میارن تا شما بخندید یا عکس العملی در بیارین ولی امان از ناز شما که با تریلی 18 چرخ هم نمی شه کشید.. . ....
24 آبان 1391

سفر

سلام عزیزکم جمعه با چند تا از فامیلا رفتیم اصفهان برا کاری صبح ساعت 5:30 از خونه حرکت کردیم شما تازه شیر خورده بودید و خوابیدید تمام راه تا اصفهان خواب بودی فقط برای شیر خوردن و اعتراض به سرعت کم و ایست ماشین بیدار می شدی همین که بابایی برای عوارضی یا کاری وامیستاد شما جیغ می زدی و گریه می کردی و بعد اروم می شدی برگشتن هم همین طور . . . فقط موقع ناهار تو رستوران شما بیدار شدید و اجازه ندادید من و بابایی غذا بخوریم (البته شما همیشه وقتی ما غذای گرم داریم بیدار می شید، انگار بوی غذا رو حس می کنی و نمی گذاره بخوابی) ولی من از بیدار شدنتون خوشحال شدم چون شکمت فعالیتش رو انجام داد و ما هم شما رو تمیز کردیم و با این حساب تو مهمونی کاری نداشتم. ب...
22 آبان 1391

از احوالات شما

بگو می خندی یا گریه می کنی بعضی وقتا که شیر می خوای یا می  خوای بلندت کنیم با لب خندون می یاییم سراغت تو وسط گریه شروع می کنی به خنده شاید شرمنده می شی صحنه جالبیه. راستی شما الان با چشماتون بعضی چیزا رو دنبال می کنی و نسبت به قبل خیلی حرکاتت سریع تر شده یه کوچولو ذوق می کنی و موقع شیر خوردن با دهن پر غر می زنی موقع شیر خوردن مدام پاهات رو تکون می دی و با دستات بازی می کنی البته تازگی ها هم بازی بازی شیر می خوری.گاهی اوقات سینه رو ول می کنی چند ثانیه بعد شروع می کنی به گریه که کجاست البته چشماتم بسته هستن. ولی هر روز ارتفاع سنجت قوی تر از قبل می شه اصلا بغل کردن و نشستن رو قبول نداری باید بلند شیم و راه بریم من از حالا کمر درد گرف...
18 آبان 1391

مریض شدی کوچولو

سلام حلمایی چند روزی مامان بی حال و خسته بود، که بالاخره سرما خورد. خیلی جوشونده و آب نمک و . . . استفاده کردم تا زود خوب بشم خدا رو شکر حالا بهترم، ولی ترکش این سرماخوردگی به شما اصابت کرد.  روز عید غدیر بعد از عید دیدنی رفتن خونه سادات شب خونه مادر جون متوجه آبریزش بینی شما شدم و قصه از اینجا شروع شد. شب زود آمدیم خانه، شما اصلا سیر نمی شدی و مدام می خواستی شیر بخوری نگو حالت بد بود شب چند تا سرفه کردی که جدی گرفته نشد صبح برات قطره بینی ریختم و شما بعدش با شیر کمی خلط برگردوندی دیگه خیلی نگران شدم و با کلی جستجو آدرس یه متخصص نزدیک خودمون پیدا کردم .برا شب وقت گرفتم .شما بیحال بودی حال نداشتی براشیر هم گریه کنی و مدام لبلت ر...
15 آبان 1391

خنده

سلام عزیزکم  قربون خنده هات، آره شما الان به ما می خندی، البته گاهی هم ادای خنده های ما رو در میاری البته هنوز از ما پر انرژی تر هستی البته که متوسط خواب شما 2-3 برابر ماست مامان کوچول من کی خنده هات صدا دار می شه وقتی بهش فکر می کنم دلم آب می شه البته گاهی تو خواب قهقه می زنی بابایی می گه اول از همه باید برا اون بلند بخندی ولی شاید نفر اول بعد از من باشه مگه نه دخترکم .شاید . . . دیشب نمی خوابیدی تنهات هم که می گذاشتیم غر می زدی من شکلک در میاوردم و مدام برات حرف می زدم اما شما عاقل اندر سفیه به من زل زده بودی کمی گذشت و خسته شدم بابایی شروع کرد به شکلک در آوردن من گفتم :"حلما می گه خوب ببینیم دلغک بعدی چه کار می کنه...
12 آبان 1391

تا چهل روزگی . . .

سلام ما از یزد اومدیم، خوش اومدیم، البته 3 روزه، ولی شما جیگرک من روزها تمام وقت منو به خودتون اختصاص می دید و ما از همه چیز غافلیم حتی نماز خوندنم هم تو وقت اضافه است عزیزکم چه برسه به روز کردن وبلاگت. شما همه جا پا به پای من هستید ، آشپزی با حلما، جارو کردن با حلما، ظرف شستن و . . . همه کار با حلما شما تمام مدت تو بغل من هستید و من کار می کنم مامان یه کدبانوی ماهری شده که نپرس همه این کارا رو یه دستی انجام می ده چون  یه دستش حمایا شماست تا خدای ناکرده سر نخورید از بغلش.فدات بشه مامانی.  من و بابایی تو رو پنجشنبه برا اولین بار بردیم حموم، خیلی هیجان انگیز بود، می ترسیدم از دستم سر بخوری ولی دوست...
8 آبان 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد